حالا که تونستم از اون اتاق جون سالم به در ببرم به هر قیمتی که شده از این باغ فرار میکنم. تاریکی شب کمکم میکنه تا دیده نشم. پشت درختی پنهان شدم و مدام زیر لب خدا رو صدا میکردم. به آرومی از پشت درخت نگاهی انداختم. سایه سیاه هم مثل من احتیاط میکرد و به آرومی قدم بر میداشت. اما با هر قدمش به درختی که پناهم داده بود نزدیکتر میشد. با نزدیک شدنش سیاهیای که احاطش کرده بود کمتر میشد. پشت درخت پناه گرفتم و امیدوار بودم بدون دیدن من از اونجا بگذره از صدای قدماش فهمیدم که پشت درخته و قدم بعدی که برداشت کنار درخت ایستاد میخواستم به آهستگی سمت دیگه درخت پنهام بشم ولی بهت زده همونجا ایستادم. چیزی رو که میدیدم باور نمیکردم چشمامو روی هم گذاشتم دوباره باز کردم اما درست بود... خودش بود...