همانطور که به انتهای خیابان نگاه میکردم آروم آروم بغضمو رها کردم. قطرههای اشک روی صورتم سر میخورد و پایین میامد و هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. اینکه اون لحظه چه احساسی داشتم رو نمیدونم، غم و ناراحتی، کینه و نفرت،خشم و عصبانیت و حتی خس خواری و تحقیر شدن توی دلم بود. شاید تمام این حسها توی قلبم بود.و به قدری لبریز شدهبود که قلبم در حال انفجار بود.تمام احساساتم را بیرون ریختم و روی فرمان کوبیدم نه یکبار بلکه چندبار باران چه اتفاقی قراره بیفته؟ من کجام؟ نمیدونم . . . . .