... غرق در افکارم به سمت غروب، سمتی که همیشه پدربزرگها آن قسمت باغ مینشستند، میرفتم. روزگار چه بیرحمانه ما را از هم جدا کرد. هر دو بیگناه! با این تفاوت که من میدانم او بیگناه نیست، ولی او نه. نمیدانم چرا دلم میخواهد در خلوتش مرا بیگناه بداند. شاید به این خاطر است که عاشق بوده و هستم و میخواهم حرمت عشقم، مرا بیگناه ببیند. فرزین اگر عاشقم بود، هم دیگر نیست، این عشق بازی خورده احترامی برایم نگذاشته...