تمام مدتی را که در مسیر بود فقط به گذشته مبهم و آینده نامعلومش میاندیشید و بغض راه گلویش را بسته بود. نمیدانست چه کرده که حالا محکوم به این اوضاع و احوال سخت شده است. از پنجره کوچک هواپیما به بیرون نگاه کرد. آسمان تاریک بود و چراغهای شهر سوسو میزدند. چیزی تا فرود نمانده بود. هوا ابری و بارانی بود هواپیما با تکانهایی در باند فرودگاه فرود آمد...