بنده خدا داشت میرفت حمام که مثل همیشه برای چندمین بار در روز دوش بگیرد و آبجوش داغداغ را روی سرش باز کند تا گرم شود... سردش بود... زمزمهاش برف بود... دندانهایش میلرزید... و همهاش دندان کروچه میکرد... صدایش زدم... برگشت... بر من نگریست... گریست... از چشمانش برف میآمد... من هم گریستم... و فرار کرد... رفتم به دنبالش... رفته بود به حمام... لختلخت بود... اما من مهلتش ندادم... و همانطور کشانکشان... کشاندمش به آگورا... گفتم که حرف بزند... حرف زد... بعد گفتم که حرفهایش را بنویسد... نمیتوانست حرفهایش را بنویسد... آخر نوشتن حرفها که آسان نیست... اگر میشد... که همه مردمان حرفهایشان را مینوشتند و چه خوب میشد... تازهمدتها بود که اصلا حرفی نزده بود... خلاصه که کارمان مشکل بود... اما نوشت... گفتم که چاپش کند... لرزید...