سکوت اینبار سنگینتر از همیشه آمد. نه ماهی از آب میپرید و نه کوسهای پیدا بود. دریا از بغض بالا و پایین میشد و عرشه را سکوت فرا گرفته بود. هیچ صحبتی به خاطرشان نمیرسید تا این واقعیت تلخ را برای لحظهای فراموش کنند. حتی من که با آرامش پشت میزم نشستهام و سعی میکنم قصه را با شادی هرچه تمام تر پیش ببرم هیچ گفتگویی به نظرم نمیرسد که بین آنها برقرار کنم. سانی به پسرک نگاه میکند و پسرک به دریا نگاه میکند و سانی.