توی اتوبوس نشستهام. دخترها هم بغل دستم. فرهاد، جلوی مسجد ایستاده. دست تکان میدهد برامان. فقط مژه میزنم. حتی حوصله اینکه انگشتم را بالا بیاورم، ندارم. پایین پام، ساک کوچکی است. چند تکه لباس برای دخترها توش گذاشتهام. موقعی که برای آخرین بار، خانه را از نظر گذراندم و قفل پشت در را انداختم، حس کردم دارم تمام میشوم. دارم بریده میشوم، از خودم، از خاطراتم، حس کردم که دیگر نیستم. دلداریهای فرهاد هم نتوانست حالم را بهتر کند. قسم خورده به محض برگشتن عماد، راهیش کند ماهشهر، پیش ما. اسم عماد که میآید جیگرم میسوزد. بدجور. من میدانم. فرهاد هم خوب میداند که شاید عماد...