کیف دستیام را روی میز گذاشتم و خواستم بنشینم که در غذاخوری باز شد و او سریع و بی پروا قدم به داخل گذاشت. هنوز هم مثل گذشته اولین چیزی که از چهره و رفتارش به چشممیآمد، جذبه و جدیتش بود که بیدرنگ آن را به اطرافیانش القا میکرد. حس کردم قلبم از حرکت ایستادهاست اما نه، گویی سریعتر از تمام عمرم در حال تپیدن بود. صدای تاپ تاپش را که در گوشم طنین میانداخت میشنیدم. ممکن نبود قلب 1 گنجشک هم آنقدر سریع بتپد. نمیتوانستم چشم از او بردارم. نگاهش را چرخاند و خیلی زود من را که هنوز نشسته بودم، دید....