چراغها را که خاموش کردی، حرفهایت شروع شد. میدانستی صورت هم را نبینیم راحتتریم. مهمترین جمله را گفتی، جملهای کم و بیش نساز و بیرحم، میشد نگویی یا از دهانت خارج نشود، اینگونه که بود کسی دلگیر نمیشد. با گفتنش نگریستی و چشمانت را بستی، نگریستی، نه، نتوانستی یا شاید هم فرصتش را نداشتی، فرصت گشت و گذار در زبالهدانی کوچکی که گوشه نیمکره چپ مغزت را پر کرده بود. جمله کوتاه بیاهمیت. جملهای که نباید گفته میشد و گفتنش رطوبتی داشت. چسبان و لزج. که با هر کلمه مغز شنونده را مکیده و آرام آرام و با لذت ادامه میداد. لبان گوینده با باز و بسته شدن، جملات را با دقت ادا میکرد. نه آغازی داشت نه پایان، نه معنای خاصی. نه از دردهای بشری کم میکرد و نه به آن اضافه، مفهومی که نداشت، قرار نبود داشته باشد. فقط صدا داشت. صدا را کسی میشنید که پنجره خانهاش در طبقه بیست و هفتم را باز کرده و به پایین خیره، از ارتفاع لذت میبرد.