او اصلا به این حرفها اعتنایی نمیکرد و با این جمع به این طرف و آن طرف میرفت. بعد از شام یکباره متوجه شدم ساعت از دو نیمه شب گذشته و هرکس خسته و زار روی مبل یا کاناپهای افتاده است. خانم شریف جلو آمد و گفت: عزیزم یک شب که هزار شب نمیشود. بیا امشب در اتاق من بخواب و فردا صبح خودم شما را به خانه میرسانم و از والدینت عذرخواهی میکنم. چارهای جز قبول این حرف نداشتم...