من آهی عمیقتر از قبل کشیدم و زودتر با او خداحافظی کردم. در آن سفر باید به کارهای مهمی رسیدگی میکردم. سوار ارابهام شدم. اسبهای نحیفی که در میر گورود به آنها اسبهای پیک میگفتند، در حالی که سمهایشان را در توده خاکستری گل فرو میبردند و صدایی ناخوشایند تولید میکردند، به راه افتادند. باران چون سیل بر سر سورچی یهودی میبارید و او نیز خود را زیر حصیر پنهان کرده بود. سر تاپا خیس شده بودم. پست حزنانگیز نگهبانی با اتاقکی که در آن مردی معلول زره خاکستریاش را وصله میزد، آرام آرام عقب ماند. باز همان دشت بود که گاه شخم زده شده بود و به سیاهی میزد و گاه سبز بود، و باز زاغها و کلاغهای خیس، باران یکنواخت و آسمانی که گریستنش گویی پایانی ندارد. آه، عالی جنابان! چه دنیای ملالآوری است!