رمان ایرانی

کلاه جادویی و مجسمه مسی

سرباز یقه خستوان را چسبید و از روی تخته سنگ کنار رودخانه کشاندش پایین و فریاد زد کری مگه ها؟ خستوان به سرباز خیره شد سرباز زل زد توی چشم‌های درشت خستوان و این بار پرسید شناختی؟ آدم ندیدی ها؟

9786009303229
۱۳۹۲
۲۶۰ صفحه
۱۸۶ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های محمد حنیف
این مرد از همان موقع بوی مرگ می‌داد
این مرد از همان موقع بوی مرگ می‌داد من دختر بزرگ سرهنگ شیروانی هستم. منزل ما بالای کاخ نیاوران بود‏ در جما‌آباد همین تهرون. پدرک از افسران بلند‌پایه کاخ بود . . . این‌جا توی این عکس خاله شدم اما نه یه خاله‌ی واقعی. اون‌قدر تو اون خونه‌ی دزاشیب نموندم تا مزه خاله شدن رو بچشم. اون روز دختر همسایه از زایشگاه اومده بودم و من و مامان ...
مشاهده تمام رمان های محمد حنیف
مجموعه‌ها