من دختر بزرگ سرهنگ شیروانی هستم. منزل ما بالای کاخ نیاوران بود در جماآباد همین تهرون. پدرک از افسران بلندپایه کاخ بود . . . اینجا توی این عکس خاله شدم اما نه یه خالهی واقعی. اونقدر تو اون خونهی دزاشیب نموندم تا مزه خاله شدن رو بچشم. اون روز دختر همسایه از زایشگاه اومده بودم و من و مامان آذر و سیمین واسه دیدن نوزاد رفتیم اونجت. دختر همسایه در حالی که نوزادش را توی دستهای من میگذاشت گفت: برو بغل خاله سیما! بعد از اون سیمین وقتی میخواست سر به سر من بذاره خاله سیما صدام میزد . . . لذت اینجور خوشیها به تعریف کردنشان برای اوناست که دوستشون داریم. حیف که مامان آذر و سیمین نیستند.