« حلقهای از مویم را دور چشمها، گردن، سینه، بازو و پاهایت میپیچم و گره کوری میزنم و تو را روبهرویم مینشانم. از حالا به بعد نه میتوانی به خوابم بیایی و نه به خیالم. دیگر تمام شد... کاموای مشکیی را به نماد حلقهای از مویت دور سرت میپیچم و گرهی میزنم. دگمهای را به رنگ دگمهی پیراهنت با دو کوک درشت به سجاف لباسَت میدوزم و نخ را با دندان میکَنَم. از این که اینقدر نزدیکت شدم که ناراحت نشدی، شدی؟ تو که از اول هم بَدَت نمیآمد. این من بودم که جنبه نداشتم. گفتم که احتیاجی به خنجر یا چاقو نیست. گرچه احساس میکنم برای تمام کردن تو به هیچ یک از اینها احتیاح ندارم. تو تمام شدهای سامان تو خیلی وقت است تمام شدهای. . .