خواب ماه را دیدم، یه همان شکلی که میتیوک در زمان بچگیهایمان میکشید، آسمان سیاه، دهانه آتشفشانها زرد کمرنگ و رشتهکوهی در دوردست. 1 خرس که پنجههایش را جلوی پوزهاش گرفته بود، و نشان طلایی قهرمان بر پوستش داشت، آرام به سمت توپ آتشین خورشید که بر که بر فراز افق معلق بود میرفت. لبانش را انگار از درد به هم میفشار میداد و از 1 گوشه دهانش خون جاری بود، ناگهان ایستاد و رو به من کرد. احساس کردم نگاهم میکند و سرم را بالا آوردم و به چشمان ابی ساکنش خیره شدم. خرس با ملایمت گفت ((من و هر چیز دیگری که در این دنیا وجود دارد همه و همه رویای موجودی هستیم که خواب میبیند.