به آرامی به سوی پنجره رفت، به این امید که شاید از آنجا بتواند سراسر راهی را که به برلین میانجامید ببیند، خانهاش و خیابانهای دوروبر آن و میزها را، که مردم دورش مینشینند و نوشیدنیهایشان را میخورند و برای هم داستانهای سرخوشانه تعریف میکنند. برای این آرام میرفت که نمیخواست سرخورده و نومید شود. اما آنجا فقط اتاق کوچک یک پسر بچه بود و تنها آنقدر از او فاصله داشت که تا به خود بجنبد و قدم از قدم بردارد به پای پنجره رسیده بود. صورتش را به شیشه پنجره چسباند و چشمانداز بیرون را به چشم خود دید، و اینبار چشمش از حدقه برآمد و دهانش از حیرت باز ماند و دستهایش به دو سوی بدنش گشوده شد، چیزی او را بر آن داشته بود که احساس سرمایی گزنده همراه با ناامنی کند.