ادوارد دستش را بیشتر داخل جیب روکش اتومبیل فرو برد تا شالگردنش را بردارد. دقیقهای بعد قیافهاش مثل کسی شده بود که عقلش را از دست داده. شیء زبری در دستان او قرار داشت؛ چیزی که از انگشتانش آویزان شده و همچون شعله آتش در زیر نور مهتاب میدرخشید، چیزی نبود جز یک گردنبند الماس... اما چه کسی آن را آنجا گذاشته بود؟ همانطور که این افکار در مغزش میچرخید، ناگهان همه بدنش یخ کرد. این ماشین او نبود...