جری مثل همیشه بیحال روی کفپوش اتاق لمیده بود. ناگهان برخاست. گوشها را تیز کرد. به سوی پنجره دوید. از ته دل زوزهای کشید و خودش را به در اتاق رساند. با تمام قدرتش در سر پنجهها چوب را خراشید. سرانجام با ضربهای در را گشود و از پلهها پایین پرید. جری یک بار دیگر پارس کرد...