خسخس نفس کشیدن زنم را که میشنوم،به این فکر میکنم که مردم همینطوری خوشبخت میشوند.
یک زن خوب میگیرند و نصفه شب که بیدار شدند زل میزنند به قیافه زنشان که دهانش در خواب کج شده و احساس خوشبختی میکنند.
قوچ
ملت قبراقطور با کولهپشتی و باتوم و این داستانها میاومدن از کنارم رد میشدن و یه مه کودتا از دم قهوهخونه اون بالا داشت میاومد پایین و من عینهو گونی سیبزمینی ولو شده بودم اون کنار، گل و گردنم رو ماساژ میدادم. الان که فکر میکنم یه جورهایی تنها چیز نکبت اونجا من بودم. عین یه جوش قلوهای بودم که ...