ملت قبراقطور با کولهپشتی و باتوم و این داستانها میاومدن از کنارم رد میشدن و یه مه کودتا از دم قهوهخونه اون بالا داشت میاومد پایین و من عینهو گونی سیبزمینی ولو شده بودم اون کنار، گل و گردنم رو ماساژ میدادم. الان که فکر میکنم یه جورهایی تنها چیز نکبت اونجا من بودم. عین یه جوش قلوهای بودم که عدل روی دماغ مرلین مونرو دراومده باشه.