حالا، زندگی رو مثل پازلی میدیدم که تکهةای جدا از همش به دست خودم بود. احساس میکردم تکتک قطعههای این پاز را درست و به موقع کنار هم چیدهام. آخرین تکه باقی مانده وجود دوست داشتنی یک بچه بود...
بر بلندای نیستی
درهای کمد دیواری که در آن حبس شده بود میان زمین و آسمان تاب میخورد.
صدای زوزه باد میان نیمه باقیمانده طبقات میپیچید. از طبقه هفتم، تنها آن نصفه اتاق خواب مانده بود و آن کمد دیواری.
همین که میخواست چشمهایش را باز کند، باد به شدت وزید و درهای کمد محکم بسته شدند...
خیال خام
آخرین برف زمستانی از آسمانی میبارید. آن دانههای برف، آخرین تلاش زمستان برای به اثبات رساندن خود و فراموش نشدن بود. تلاش بیهودهای بود. چون آخرین فصل سال همیشه سپیده و پاک بوده و هست و خواهد بود. هیچکس عظمت و صلابت زمستان را فراموش نمیکند. آدمهای بزرگ هم هیچگاه فراموش نمیشوند...
یادم تو را فراموش
بعد از مدتها، فرصت شد تا سری به دفترچه خاطراتم بزنم و نگاهی به تمام صفحاتش بیندازم. امسال پر از رنگ بود. نه خوب، نه بد. خوبیاش به این بود که زنده بودم و در کنار عزیزانم زندگی کردم. بدیاش هم به خاطر انتظار بود. بهترین سال و بهترین روز عمر من، زمانی است که خبری از خانواده دایی محسن ...
ونسا
کار ما آرزو کردن است و کار تقدیر، رقم زدن. آرزوی ما یک صفحهای و تقدیرمان، قطورترین کتاب دنیاست. معنای زندگی پیوند آرزوهای قشنگ ما با حاشیهها و اتفاقات غیرقابل پیشبینی تقدیر است.