کیت به سوی خیابان میدوید. همه جا را تار میدید. چراغها مانند گلهای چند پر، پر شعاع بودند. گیج بود. نمیدانست در چنگال کابوس محبوس است یا خیال بیدار شدن نداشت. آیوی نگران بود. نتوانست تحمل کند. باید حتما به دنبالش میرفت و او را بر میگرداند. خود را به دخترک رساند. خواهش میکنم برگرد. چهره کیت خاکستری شده بود. تمام زندگی و هر چه رنگ و بوی عشق به زندگی داشت، از وجودش رخت بربسته بود.