وقتی مالوی برگشت پشت میزش در واشنگتن، رفت سراغ پروندههایی که آنها را به خاطر مرگ پسر در رزگاردن گذاشته بود کنار. یکی از آنها کیفر خواست امکان باجگیری بود، واقعا سوژهای داغ، اما همین که نشست فکرش هزار راه رفت. دفترش اتاقکی با پارتیشن شیشهای بود. مشرف به دفتر مرکزی بود و میزهای ردیف شده داشت جایی که منشیها و آنها که جایگاهی پایینتر از بازرس داشتند، سرکارشان بودند. وقتی تلفنها زنگ میزدند انرژی میگرفت. آدمهایی بودند که تروفرز میرفتند دنبال کارشان اما نمیتوانست جلو این احساساش را بگیرد که دارد به یک اتاق پر بچه نگاه میکند. مطمئنا آنجا هرکسی دستکم بیست سال از او جوانتر بود. لاغرتر و پرانرژیتر.