من از چیزهای نو نمیترسم. من از این میترسم که وقتی کسی دوروبرت است احساس تنهایی کنی. از هر حس بدی میترسم. شاید خودخواهانه باشد، ولی من اینطوریام... انتظارات او از خودش در کمال مطلق بود و هرگاه ه به این کمال دست نمییافت، از چنان بلندایی از نومیدی سقوط میکرد که بعید نبود مثل آیینهای بیارزش تکه تکه شود... این مرد میدانست کجا باید دنبال پنیر باشد. هر روز پنیر حاضر بود، در گوشهای همیشگی، پا به رکاب فراخوانده شدن. اینها مردمی بس شریف و وظیفهشناس بودند...