آخرین روزهای آبان ماه سرخوش و بیخبر رو به اتمام بود. اشعههای خورشید با لجاجت از گوشه و کنار پرده به داخل اتاق سرک میکشید. نگین از لحظه لحظه خواب صبحگاهیاش لذت می برد و با اینکه صدای مادرش را میشنید،اما دلش نمیامد که از رختخواب جدا شود. هنوز دوست داشت کمی بیشتر بخوابد. بالاخره با سستی و بیحالی از زیر پتو بیرون آمد و کش و قوسی به اندام زیبا و دخترانهاش داد. طبق عادت همیشگی به آینه نگاهی انداخت و با عجله موهای بلند و سیاهش را که تا کمرش میرسید بدون اینکه شانه بزند با کش بست و از اتاق خارج شد...