گالاکتیا: [ به کارپاتا] من ازت متنفرم، تو داری زندگی من را تباه میکنی. [ مکث، سپس در محکم به هم میخورد.] من دارم عقلم رو پاک از دست میدم. مغزم داره متلاشی میشه و هر تکهاش به یکجا میره. مثل یک تکه یخ بزرگ که توی یه جریان آب گرم بیفته، صدای ترک خوردنش رو میشه شنید. تکههای شناور و سرگردان فکرم 40 سال طول کشید جمع و جورشون کنم و بگذارمشون کنار هم، دارند از هم میپاشند. من همین حالا هم نسبت به سن و سالم شکستهتر شدم، و 10 سال پیرتر به نظر میآم. من نمیتونم اجازه بدم که اینطوری خورد بشم و در هم بشکنم، میتونم؟ نه، معلومه که نمیتونم. تو کی هستی؟ چی میخوای؟