حالا مجبورم هر روز سرمهدون زنمو بذارم تو جیبم تا وقتی که برمیگردم پشت در خونه دور چشمامو سرمه بکشم. میدونی اون روزا اونقدر پایین میموندم و زغال میکندم که گرد زغال دور تا دور چشمامو میگرفت که هرکی میدید میپرسید چشماتو سرمه کشیدی؟
چیزهایی هست که نمیدانی
باید بگویم از آنجایی که دغدغههای دیروز آدم با امروز و فردا یکسان و یک شکل نیست، چیزهایی هست که نمیدانی را منتصب به تجربهها و دیدهها و شنیدههای نوجوانی و قسمتی از جوانیام میدانم که در این دوران هر کجا دلم نخواست و نتوانستم حرف بزنم، نوشتماش این که آدم دلش نخواهد با کسی حرف بزند، خودش مملو از ...
راز رخشید برملا شد
ابهامات و آنچه در دل و ذهن و چشمان رخشید نهفته بود، باعث شده بود که اینگونه توی سرم جولان دهد. من داشتم به او فکر میکردم چون میخواستم کشفش کنم نه تصاحب! از طرفی هم، ته دلم نمیخواستم تمام زوایای ذهنی و رفتاریاش برایم روشن شود. احساس میکردم رخشید مانند کتابیست که هر بار بخوانمش، چیز جدیدی دستگیرم میشود. ...
و تنها عشق چارهساز است
مثل هر نیمه شب چراغِ اتاق خوابش روشن است و درب بالکنش باز. توی تمام هفت ماهی که آمارش را دارم حتی یک شب را هم تا صبح نخوابیده. یک هفته است حتی برای خرید نان هم از خانه بیرون نرفته. قرار نبود به این زودی بیایم سراغش اما خب ترسیدم غیبش بزند و دستم بهش نرسد. تا همینجا هم ...