ناخواسته نگاهم به آینه میافته. هنوز موهام پرپشته و چندتار موی سفید و ریز روی شقیقههامه که یه نور نقرهای رنگ به موهای بلوندم داده. کشیشی که پیشش اعتراف میکنم، معتقده اینها نشونه درد و رنجهای کوچکی هستند که باید بخاطرش به درگاه خدا دعا کنم. تنها یک نشونه کوچیک درد و رنجهام. ولی یکهو نگاهم به صورت لاغر و استخوانیام میافته و تو اون هاله بیرنگ و رو غرق میشم.