بعد از 11 سال برگشتم ایران. به خاطر مرگ مادرم آمده بودم. وقتی پامو گذاشتم خونه بیاختیار تنم شروع به لرزیدن و اشکم سرازیر شد. باورم نمیشد که مادرم مرده. همین که پامو گذاشتم توی خونه بیاختیار صداش زدم: مامان میدونم که اینجایی، رفتم توی اتاقش. اتاق خالی بود. بی اختیار گفتم سلام مامان.