سودابه: بالاخره من باید بفهمم تو کی هستی؟ از کجا اومدی؟ چطور بابا رو پیدا کردی، صبح اومدنش بعد از این همه سال. ماهرخ: فکر کن تعقیبش کردم. سودابه: نه به تو میآد آنقدر بیکار باشی نه به من که آنقدر خر باشم. بگو راستشو. ماهرخ: اگر اصرار کنی مجبور میشم برم. سودابه: (از پس سکوت و خیره شدن به او) بابا باهات تماس داشت قبل اومدنش؟ ماهرخ: چطور ممکنه همچین چیزی؟ اگر اینطور بود که منو میشناخت و آنقدر اصرار نمیکرد شبیه مامانم هستم.