وقتی توی باغ پرید نفسش بالا نمیآمد. عرق از هفت بندش میچکید و تنش لخت و سنگین شده بود. شاید یک ساعت همانجا نشست و تکان نخورد. بعد، آرام آرام هوش و حواس و توانش را بازیافت و وقتی مطمئن شد هیچکس در آن حوالی نیست و باغ در سکوت خوفناکی غوطهور شده، از جا برخاست.