آینهها را دوست ندارد؛ اما همیشه اسیرشان میشود. کسی توی آینه هست که همان نگاه اول گیرش نمیاندازد. از روزی که مارال با مهری به خانه آمد، کسی نشست تو آینههای دور و بر صفا. صورتش را خوب نمیبیند. چیزی محو است با چشمهایی که زل میزنند به صفا. زل میزنند به سیاهی چشمهاش، که دیگر برقی ندارند. این روزها کلافهتر از همیشه است. میخواهد این تیغ لعنتی را بردارد و بکشد به صورتش، آنقدر که خون بزند بیرون از پوست. کاش با سوزش پوست، سوختن دل از یادش برود. کاش میتوانست گریه کند. چند سال است گریه نکردهام؟ هیچوقت دل سیر گریه نکردم. مردهشور مرا ببرد با این مردانگی که همیشه بند دو قطره اشک بوده.