تصویر چهرهاش را میکشیدم، چشمها به رنگ ماش، بینی قلمی، دهان کوچک، گونههای استخوانی... او نمیشد! همه را پاک کرده دوباره از اول، یک چیزی در آن میان کم بود. تصویر را دوباره کشیدم، همهی تلاشم مثل این بود که نقاشیام مثل چهرهی او باشد مثل خود خود او، اما نمیشد. تصویر را با دست عقب بردم، جلو آوردم، همه چی بود به جز یک چیز...برق چشمانش نبود. همانها که با دیدنم صورتش را روشن میکرد و لبهایش را به خنده باز میکرد.