مجموعه داستان داخلی

شکوفه‌های پاییزی

باید می‌رفتم، باید خودم را به خویشتنم ثابت می‌کردم. رفتم تا حوالی حضور، تا آنقدر نزدیک که بودنم را نفهمد. می‌خواستم فقط ببینمش. او را که نه، قسمتی از جوانیم را، تقریبا تمام خودم را، همه خاطرات خوب و دوست داشتنی‌ام را که سال‌ها در نبودنش با بودن آن‌ها زیسته‌ بودم، گریسته بودم...

نشانه
9786007693018
۱۳۹۴
۱۲۰ صفحه
۱۹۰ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های فرامرز نجدی
فصل چهارم
فصل چهارم حتی در خیال صدای گذاشتن صندلی را برای نشستن تو شنیدم، چه با شکوه و چه با وقار می‌آمدی. می‌آمدی و می‌آمدی ولی هر دم کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شدی به گونه‌ای که هرگز نه به من و نه به صندلی نمی‌رسیدی ولی من هم‌چنان غرق تماشا تو می‌ماندم زیرا تو شاخص‌ترین میهمان خاطرات منی. همیشگی‌ترین چهره‌ای که همیشه تنها در ...
مشاهده تمام رمان های فرامرز نجدی
مجموعه‌ها