مجموعه داستان داخلی

فصل چهارم

حتی در خیال صدای گذاشتن صندلی را برای نشستن تو شنیدم، چه با شکوه و چه با وقار می‌آمدی. می‌آمدی و می‌آمدی ولی هر دم کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شدی به گونه‌ای که هرگز نه به من و نه به صندلی نمی‌رسیدی ولی من هم‌چنان غرق تماشا تو می‌ماندم زیرا تو شاخص‌ترین میهمان خاطرات منی. همیشگی‌ترین چهره‌ای که همیشه تنها در دلم نشسته‌ای.

نشانه
9786007693179
۱۳۹۴
۱۲۸ صفحه
۲۰۳ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های فرامرز نجدی
شکوفه‌های پاییزی
شکوفه‌های پاییزی باید می‌رفتم، باید خودم را به خویشتنم ثابت می‌کردم. رفتم تا حوالی حضور، تا آنقدر نزدیک که بودنم را نفهمد. می‌خواستم فقط ببینمش. او را که نه، قسمتی از جوانیم را، تقریبا تمام خودم را، همه خاطرات خوب و دوست داشتنی‌ام را که سال‌ها در نبودنش با بودن آن‌ها زیسته‌ بودم، گریسته بودم...
مشاهده تمام رمان های فرامرز نجدی
مجموعه‌ها