او همچنان خواب است. به او نزدیک میشوم، با اینکه ظاهرا تا صبح در آغوش هم بودهایم اما هنوز احساس بیگانگی میکنم. صدایش میزنم. چند بار تکانش میدهم، ولی با وحشت احساس میکنم آنکه تماشای نگاهش مرا بیقرار میکرد، آنکه بخار دهانش بوی همه مشکهای ختنی را میداد...