اما عمو صفی چیزی نگفت: کلاه خاکستری بافتنیاش روی صورتش پایین آمده بود و سرش گاهی به این طرف و آن طرف میافتاد. به خودم گفتم: پیرمرد از خستگی به چرت زدن افتاده. بزار چرتشو رو بزنه وقتی با یه فنجون چای داغ برگردم بیدارش میکنم. اما وقتی با سینی چای برگشتم عمو صفی هنوز خواب بود. حالا کلاه بافتنی تا روی چشمهایش پایین آمده بود...