گیریم که حکایت اینگونه نبوده باشد؛ اما مسلم است که در سال 1841 پیرزنی اغلب اوقات در زیر باران بیرون را نگاه میکرد، میدانی را که آنوقتها هنوز میشائل نام داشت و بعدها میدان موتسارت نامیده شد.
روزهای خاردار
ناگهان متوجه میشود آخرین عکس مسافرت دستهجمعیشان، از پدر، مادر و خودش هنگام توپبازی کنار دریا به دیوار آویزان نیست. از کی نیست؟ عکس، منظرهای بود از نمنم باران، چهرههای خندان و دماغ دلقکی براق آفتابسوخته و قرمز پدر. هر وقت به عکس نگاهی میانداخت، باورش میشد که پدرش برمیگردد.