عباس رسید را از روی میز برداشت و با نگاهی خالی بدون جواب به حرفهای او، خیلی کوتاه خداحافظی کرد و از مغازه بیرون رفت. اما همه فکرش درگیر ستاره بود. دختری که او هر ماه دیه مرگ پدرش را به عمویش میداد. اما ستاره برای ثبت نام کنکور باید به التماس میافتاد...