حالی برای رفتن نداشتم. نه تا وقتی نگاههای حاج خانم عصبی و پر از کدورت بود و نه تا وقتی که من وسط این هم تردید و شک دست و پا میزدم. به تصویرم در آینه ماشین پوزخند زدم. در کار ما شک معنا نداشت. رها دختر سمندر بود و همین برای از نفس افتادن این قلب بیصاحب کفایت میکرد. بقیهاش حماقت بود. حماقت محض!