روزی روزگاری، دو کشاورز بودند که اسم یکیشان هادن و اسم دیگری دادن بود. آنها در حیاطشان مرغ و خروس، در زمینهای بالایی گوسفند و در علفزار کنار رودخانه گله گله گاو داشتند. اما آنها با این همه دارایی خوشحال نبودند. چرا؟ چون درست بین مزرعههایشان مردی فقیر زندگی میکرد به اسم دانلد اونری. او آلونکی کوچک داشت و باغچهای کوچکتر که فقط به اندازهای علف داشت که گاوش، دیزی از گرسنگی نمیرد...