رمان ایرانی

انگار دیشب گذشته. الان، امروز بود و من پشت سر منیره می‌رفتم سمت عمارت. فقط کی فردا شده بود؟ چه‌قدر لباس منیره بهش می‌آمد ولی من لخت بودم. هیچ لباسی تنم نبود. هنوز هم چیزی به تنم سنگینی می‌کرد. آرام دست کشیدم روی شانه‌ام. اسلحه را آوردم پایین و پرتش کردم روی زمین. بوی تریاک از توی دماغم نمی‌رفت. پاهایم می‌گرفت به جنازه‌ها. انگار همه‌شان را در مسیر عمارت کشته بوده‌اند. زانو زدم. خورشید در چند قدمی‌ام بود. انگار داشتم آب می‌شدم و می‌ریختم روی خاک. منیره کنارم نشست کف زمین. آخرین گیلاس را گذاشت توی دهانش و قوطی‌اش را پرت کرد کمی آن‌طرف‌تر. لب‌هایش قرمز شده بود. از لای پلک‌های نیمه بازم به عمارت نگاه کردم. انگار همه‌ی نور را در خودش جمع کرده بود و خورشید داشت از دو جا می‌تابید.

نشر چرخ
9786007405161
۱۳۹۴
۱۸۰ صفحه
۱۴۴ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های هادی معصوم‌دوست
چین‌خوردگی
چین‌خوردگی زندگی مثل بعضی از این فیلم‌های هالیوودی نیست که طرف توی سه تا دیزالو اعتیادش را ترک می‌کند، توی سه تا دیزالو شغلش را عوض می‌کند و توی سه تا دیزالو زندگی‌اش را از نو می‌سازد. نمی‌دانست که بخش مهم داستان فاصله بین این دیزالوهاست که ما هیچ‌وقت نمی‌بینیمش. چند بار باید به گوش ماکان سیلی می‌زدم؟ چند بار باید ...
مشاهده تمام رمان های هادی معصوم‌دوست
مجموعه‌ها