انگار دیشب گذشته. الان، امروز بود و من پشت سر منیره میرفتم سمت عمارت. فقط کی فردا شده بود؟ چهقدر لباس منیره بهش میآمد ولی من لخت بودم. هیچ لباسی تنم نبود. هنوز هم چیزی به تنم سنگینی میکرد. آرام دست کشیدم روی شانهام. اسلحه را آوردم پایین و پرتش کردم روی زمین. بوی تریاک از توی دماغم نمیرفت. پاهایم میگرفت به جنازهها. انگار همهشان را در مسیر عمارت کشته بودهاند. زانو زدم. خورشید در چند قدمیام بود. انگار داشتم آب میشدم و میریختم روی خاک. منیره کنارم نشست کف زمین. آخرین گیلاس را گذاشت توی دهانش و قوطیاش را پرت کرد کمی آنطرفتر. لبهایش قرمز شده بود. از لای پلکهای نیمه بازم به عمارت نگاه کردم. انگار همهی نور را در خودش جمع کرده بود و خورشید داشت از دو جا میتابید.