مهسا وقتی پریشان و مستاصل پشت میز کارش نشست، دستش را بر روی قلبش گذاشت. گویی چیزی بر روی قلبش سنگینی میکرد. خودش هم نمیدانست آن چیز نفرت بود یا چیزی مشابه آن!
هرچه بود باعث حساسیت شدید او گشته بود و کینه بیمورد او برای خودش هم جای تعجب داشت!
انگشتر عقیق
عشق فرهنگ و زبان و مرام و مسلک نمیشناسد و همچون پرندهای بر فراز روح و روان آدمی به پرواز میآید و در کانون قلب ماوا میگزیند و آنجا را جولانگاه مهر و محبت و شور و شعف می نماید. عشق موهبتی است الهی که خداوند در سرشت آدمی به ودیعه نهاده تا با گرمای روحبخش آن بتوان در کوران ...