اسم من باران است. 5 سالم است و هنوز مدرسه نرفتهام. مادرم میگوید وقتی مدرسه بروم میتوانم برای پدرم نامه بنویسم و از او بخواهم که برگردد و ما را با خودش به دریا ببرد. امروز پنجشنبه است. مادرم همهی پنجشنبهها آینه و شمعدان و قرآن خانهمان را با خودش به جایی میبرد که هیچوقت اسمش را به من نمیگوید. وقتی میرود مرا توی خانه تنها میگذارد. مدادرنگیهایم را میدهد تا توی دفترم برای پدرم یک نقاشی تازه بکشم. در را قفل میکند و میرود. وقتی میآید نقاشیام را به او نشان میدهم، میگوید خیلی قشنگ است. نقاشی را لای قرآن میگذارد تا پنجشنبهی دیگر ببرد به پدر نشان بدهد.