سر ظهر بود و داشتم از پلههای بلند و زیادی که از ایوان شروع میشد و به حیاط ختم میشد پایین میآمدم که یکدفعه پسر جوانی روبهرویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. آنقدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یکنفس به خانه خودمان رفتم. زن برادرم خدیجه، داشت از چاه آب میکشید. من را که دید دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بود. گفت:«قدم چی شده؟ چرا رنگت پریده؟»