وقتی شروع میکنی به رفتن و دل کندن، وقتی همه خاطراتت را تو کولهای میریزی، انگار یک جورایی پرنده میشوی، پرندهای مهاجر که هرگز یکجا بند نمیشود و دائم در حال کوچیدن است. آن وقت است که به طور غریزی یاد میگیری دل به هیچ مکانی نبندی و به کف هر زمینی نوک بزنی و دانه جع کنی تا گرسنه نمانی. در این صورت است که مفهوم عمیق زندگی را درک میکنی، لامکان بودن. همهجا بودن و هیچجایی نبودن. با همه بودن و سرانجام با هیچ کسی نبودن.