پستی و بلندیهای بدنم مثل مصیبتی تازه روییده توی چشم میآیند. آزادیها و جست و خیزهایم یکباره مثل برفی بی موقع آب میشوند. مادر گفته بود که دیگر نمیتوانم توی کوچه همراه پسرها بازی کنم، بزرگ شدهام. اتفاقی عجیب و غریب. قیدهایی تازه و بندهایی که به بدنم پیچیده میشوند تا مرا از دیروزم جدا کرده و به اکنون آن زمانم پرتاب کند. انگار همه دنیا یک باره زیر آب فرو رفته و جهان دیگری سر از اعماق اقیانوسها درآورده بود!