با هم تو خیابان ول گشتند و به همه قضایای قدیمشان سرک کشیدند و رفتهرفته غمزدهتر، هوشیارتر و بیرودربایستیتر شدند. ولی بعد، عین دوتا رفیق تریپ تو خیابانها رقصیدند و من هم پشتشان لخلخ کردم، همان کاری که یک عمر پشت آدمهایی کردهام که باهاشان حال میکردم، چون تنها آدمهایی که باهاشان حال میکنم دیوانههایند، آدمهایی که دیوانه زندگیاند، دیوانه حرف زدناند، دیوانه نجات یافتن، در یک آن خوره همه چیز هستند، آدمهایی که هیچ وقت خمیازه نمیکشند و حرفهای معمولی نمیزنند، فقط میسوزند، میسوزند، میسوزند عین آتشبازیهای زردفامی که مثل عنکبوتهایی میان ستارهها منفجر میشوند و وسطشان نور تند آبی رنگی میبینی و همه میگویند «وااای!»