پاوزه بعضی وقتها سر شب به سراغ ما میآمد، رنگپریده مینشست با شالگردن کوچکی به گردن؛ و موهایش را بههم میپیچاند یا ورق کاغذی را مچاله میکرد. تمام شب کلمهای حرف نمیزد، حتی یک کلمه؛ به هیچ یک از سوالهای ما جواب نمیداد. عاقبت در چشم بر هم زدنی چنگ میزد به پالتو و میگذاشت میرفت؛ و ما مستاصل... شاید میخواست شبی را در سکوت زیر روشنائی چراغی بگذراند که از آن خودش نباشد. از «تکچهره یک دوست» نوشته ناتالیا گینز بورگ