توی چمدان پر بود از اسباب بازی، عروسک، خرسهای مخملی، کلاهگیس فرشته و تیلههای رنگی. یک دست لباس بابانوئل هم بود: پیراهنی قرمز با حاشیهای سفید، کلاه بیلبهی منگولهدار و یک ریش سفید مصنوعی. مرد چمدان را بست، دست دختر جوان را گرفت و شروع کردند به راه رفتن طرف بزرگراه قدیمی، برف اسفالت را خیس کرده بود. جاده زیر قدمهاشان میدرخشید. خیلی زود با تابلویی رسیدند که جهت و فاصلهشان را با هامبورگ نشان میداد: 65 کیلومتر. مرد نگاهی به نوشته انداخت، سرعتش را زیاد کرد و با خوشحالی گفت: «تقریبا رسیدیم».